نوشته شده توسط : سیامک

 چند تا عکس یادگاری با یه بغز و چند تا نامه
چند تا آهنگ قدیمی که همه دلخوشی هامه
آیینه ی که رو به رومه برق تو بهت یه تصویر
بارونای پشت شیشه منو تنهایی تقدیر
دست من نیست نفسم از عطر تو کلافه میشه
لحظه ای که حسی از تو به دلم اضافه میشه
باورم نمیشه اما این تویی که داره میره
خیره میمونم به چشمات حتی گریم نمیگیره
چشمهای مونده به راهو شب تنهایی ماهو
یه دل بی سرپناهو من و خونه
ساعتهای غرق خوابو منه بی تو خرابو
یادت هرگز نمیمونه یادت هرگز نمیمونه



:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 7 / 12 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

 

جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود.
زندگي را تماشا ميكرد.
رفتن و ردپاي آن را.
و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند.
جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.
او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود.
او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.

روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني.
آدمها آوازت را دوست ندارند.
غمگين شان مي كني.
دوستت ندارند.
مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.

قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد.
آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.

جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ.
تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد.
دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست.
اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام است.



:: بازدید از این مطلب : 360
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 7 / 11 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد

همه را مســــت و خراب از مــــي انــــگور کنيـــــد

مزد غـسـال مرا سيــــر شــــرابــــــش بدهيد
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد

بر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظ
پـيــر ميخانه بخواند غــزلــي از حــــافـــظ

جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــد
شاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيد

روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد
اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد

روي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از اين دار برفــــت




:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 26 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 در این راه طولانی - که ما بی خبریم

 

 

و چون باد می گذرد

 

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند

 

خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی

 

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

 

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

 

یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را

 

و یک شیوه  نگاه کردن را

 

مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان یکی

 

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست

 

و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بل  دلیل توقف است

 

عزیز من

 

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی  رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ،   حجاب برفی قله ی علم کوه ،  رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

 

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق

یکی کافیست

 

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

 

من از عشق زمینی حرف می زنم که  ارزش آن در "حضور" است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری

 

عزیز من

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد

 

بگذار درعین وحدت مستقل باشیم

 

بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم

 

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

 

بگذار صبورانه و مهرمندانه  درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم

 

اما نخواهیم  که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا  واحدی برساند

 

بحث، باید ما را به  ادراک متقابل برساند نه فنای  متقابل

 

اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست

 

سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست

 

بیا بحث کنیم

 

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم

 

بیا کلنجار برویم

 

اما  سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم

 

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها،  تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی،  شور و حال و زندگی می بخشد

نه  پژمردگی و افسردگی و مرگ ،.......... حفظ  کنیم

 

من و تو حق داریم در برابر هم  قد علم کنیم

 

و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم

 

عزیز من! بیا متفاوت باشیم...
|
امتیاز مطلب : 128
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 11 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 حال همه‌ی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویندبا این همه عمری اگر باقی بودطوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد ونه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بودمی‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویاشبیه شمایل شقایق نیست!راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!بی‌پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شدفردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپیداز فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذردباد بوی نامهای کسان من می‌دهدیادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟نه ری‌را جان نامه‌ام باید کوتاه باشدساده باشدبی حرفی از ابهام و آینه،از نو برایت می‌نویسم حال همه‌ی ما خوب است اما تو باور نکن!!



:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : 7 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 نه می شه با تو سر کنم نه می شه از تو بگذرم 

بیا به داد من برس من از تو مبتلاترم

بگو کجا رها شدى بگو کجاى رفتنى
من از تو در گریز و تو چرا همیشه با منى

کسى به جز تو یار من نیست گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم ، ببین کسى کنار من نیست
کسى به جز تو یار من نیست گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم ببین کسى کنار من نیست

دوباره تبت داره نفسمو می گیره دوباره هوا داره پى عطر تو می ره
این خونه بى تو طاقت زندگی نداره حتی نفس هام تو رو به یاد من میاره

کسى به جز تو یار من نیست گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم ببین کسى کنار من نیست
کسى به جز تو یار من نیست گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم ببین کسى کنار من نیست

 



:: بازدید از این مطلب : 495
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 1 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

بارالها برای همسایه ای که نان مرا ربود نان، 
برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی، 
برای آنکه روح مرا آزرد بخشایش 
و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق  
میطلبم. 



:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 25 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 
نيمه شب آواره و بي حس و حال در سرم سوداي جامي بي زوال پرسه اي آغاز كرديم در خيال دل به ياد آورد ايام وصال از جدايي يك دو سالي مي گذشت يك دو سال از عمررفت و بر نگشت دل به ياد آورد اول بار را خاطرات اولين ديدار را 
  آن نظر بازي آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را همچو رازي مبهم و سر بسته بود چون من از تكرار او هم خسته بود  آمد و هم آشيان شد با من او همنشين و هم زبان شد با من او 
  خسته جان بودم كه جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگي اينچنين آغاز شد دلبستگي واي از آن شب زنده داري تا سحر واي از آن عمري كه با او شد بسر  
مست او بودم ز دنيا بي خبر دم به دم اين عشق مي شد بيشتر آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بين ما آغاز شد  گفتمش در عشق پا بر جاست دل گر گشايي چشم دل زيباست دل گر تو زورق بان شوي درياست دل بي تو شام بي فرداست 
  دل دل ز عشق روي تو حيران شده در پي عشق تو سر گردان شده گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست مي دارم بدان شوق وصلت را بسر دارم بدان چون تويي مخمور خمارم بدان با تو شادي مي شود غم هاي من با تو زيبا مي شود فرداي من 
  گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوي رخت افسون شده جز تو هر يادي به دل مدفون شده عالم از زيباييت مجنون شده بر لبم بگذاشت لب يعني خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشق او سودا نبود بهر كس جز او در اين دل جا نبود 
  ديده جز بر روي او بينا نبود همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود خوبي او شهره ي آفاق بود در نجابت در نكويي طاق بود  روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختي ما را نداشت پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
   آخر اين قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس يار ما را از جدايي غم نبود در غمش مجنون و عاشق كم نبود  بر سر پيمان خود محكم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود با من ديوانه پيمان ساده بست ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
  بي خبر پيمان ياري را گسست اين خبر ناگاه پشتم را شكست آن كبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار ديگر عهد بست  با كه گويم او كه هم خون من است خصم جان و تشنه ي خون من است بخت بد بين وصل او قسمت نشد اين گدا مشمول آن رحمت نشد 
  آن طلا حاصل به اين قيمت نشد عاشقان را خوشدلي تقدير نيست با چنين تقدير بد تدبير نيست از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ي او من شدم مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم كم شدم 
  آخر آتش زد دل ديوانه را سوخت بي پروا پر پروانه را عشق من از من گذشتي خوش گذر بعد از اين حتي تو اسمم را نبر خاطراتم را تو بيرون كن ز سر ديشب از كف رفت فردا را نگر آخر اين يكبار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند 
  عاشقي را دير فهميدي چه سود عشق ديرين گسسته تار و پود گرچه آب رفته باز آيد به رود ماهي بيچاره اما مرده بود  بعد از اين هم آشيانت هر كس است باش با او ياد تو ما را بس است



:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 19 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


به‌مناسبت تولد جان لنون: «جان لنون» خواننده‌ی مشهور گروه بیتلز، دوست داشت پس از مرگش از او به عنوان یک صلح‌دوست بزرگ یاد کنند. آرزو داشت ترانه‌هایش بر مردمی که تحت ستم‌اند، تاثیر بگذارد و به بیداری آن‌ها بیانجامد. هرچند در دوران زندگی کوتاه لنون این خواسته تحقق پیدا نکرد، اما حدود ربع قرن بعد از این‌که یکی از هواداران افراطی‌اش، وی را به ضرب سه گلوله از پای درآورد، صدای صلح‌دوستی جان لنون، با قدرت و نفوذ فراوان در برابر قدرت‌مندانی که در اجلاس سازمان تجارت جهانی در مکزیک جمع شده بودند طنین‌انداز شد.
فریادهای خفته در گلو بیدار شدند و مردمی که برای اعتراض به تحمیل نابرابری‌ها و ظلم و ستمی که بر کشورهای جهان سوم روا می‌شد، هزاران کیلومتر راه پیموده بودند، با همراهی جوانان معترض، یک‌صدا شروع به خواندن آهنگ Imagine جان لنون کردند. Imagine (تصور کن)، صدای اعتراض نسلی است که در بحبوحه‌ی سال‌های جنگ ویتنام، مبارزات ضد جنگ خویش را با نفی خشونت آغاز کرده بودند. آن‌ها به‌جای شکستن شیشه‌ها و هرج و مرج‌خواهی، اعتراض خود را با بلند کردن موهای‌شان، در سکوتی فیلسوفانه که به خلق آثار و سبک‌های هنری متعدد انجامید، ادامه می‌دادند


.
تصور کن بهشتی وجود نداشته باشد
اگر سعی کنی، تصورش آسان است
و جهنمی هم در کار نباشد
و بالای سر ما تنها آسمان است…
تصور کن همه‌ی آدم‌ها
فقط برای امروز زندگی کنند..
تصورکن کشوری در میان نباشد – کار سختی نیست -
هیچ چیزی که به‌خاطرش آدم بکشی، یا خودت کشته شوی هم وجود نداشته باشد
و نیز، هیچ مذهبی در کار نباشد
تصور کن تمام مردم در صلح زندگی کنند…
تو.. تو ممکت است بگویی فرد خیالبافی‌ام
اما نه، تنها من این‌گونه فکر نمی‌کنم
امیدوارم روزی تو هم به ما بپیوندی
و جهان یک‌دست شود..
دنیایی بدون مالکیت را تصور کن- متحیرم که آیا خواهی توانست-
دنیایی بدون حرص و طمع، بدون گرسنگی
همه‌ی مردم با هم برادر باشند
تصورش را بکن.. همه‌ی آدم‌ها سهمی از دنیا داشته باشند
ممکن است بگویی خیال می‌بافم
اما من تنها نیستم، آرزو دارم تو هم روزی به ما ملحق شوی
و جهان یک‌دست شود..



:: بازدید از این مطلب : 356
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 18 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

با عرض ارادت و فرو تنی خیلی زیاد به سیاوش عزیزم 

 

دو دریچه دو نگاه دو پنجره

دو رفیق دو همنشین دو حنجره

دو مسافر دو مسیر زندگی دو عزیز دو همدم همیشگی

با هم از غروب و سایه رد شدیم قصه ی عاشقی رو بلد شدیم

فکر می کردیم آخر قصه اینه جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه

دو غریبه دو تا قلبه در به در دو تا دلواپس این چشمای تر

دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین دوتا دور افتاده ی تنها نشین

عاقبت جدا شدن دستای ما گم شدیم تو غربت غریبه ها

آخر اون همه لبخند و سرود چشمای پر حسادته زمونه بود



:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 13 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

 
به یاد ترنم بارونی که که هیچ وقت هنر رو فدائی نمیکنه
 
 
امشب به بر من است آن مایه ی ناز

یارب تو کلید صبح در چاه انداز

ای روشنی، صبح به مشرق برگرد
ای ظلمت شب، با من غم دیده بساز

امشب شب مهتابه، حبیبم رو می خوام
حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو می خوام

گویید فلانی آمده
آن یار جانی آمده
مست است هوشیارش کنید
خوابست بیدارش کنید

آمده حال تو احوال تو
 سفید موی تو سیه خال تو
ببیند برود

امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام
حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام


آنگه لب می، بوسد لبم لب وی
او مست و ز می، گردد و من مست  ز وی

امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام
حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام



:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 135
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 28 / 6 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 بیا درد منو افشا کن ای اشک
 طلسم عقده ها را وا  کن ای اشک
 مرا بنشان برروی شانه هایت
 دوباره راهی دریا کن ای اشک



:: بازدید از این مطلب : 304
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 28 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


   بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند

 هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم.

  زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش،

  پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

  پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود،

 
 بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا.

  نام خدا نبردن از آن به كه زير لب،

  بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا.



 ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع،

بر رويمان ببست به شادي در بهشت.

   او مي گشايد … او كه به لطف و صفاي خويش،

  گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت.



  توفان طعنه، خنده ي ما را ز لب نشست،

  كوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايم.

  چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست،

  زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم.



  مائيم … ما كه طعنه زاهد شنيده ايم،

  مائيم … ما كه جامه تقوي دريده ايم؛

  زيرا درون جامه بجز پيكر فريب،

   زين هاديان راه حقيقت، نديده ايم!



   آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد،

  گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود؛

  ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق،

  نام گناهكاره رسوا! نداده بود.



 بگذار تا به طعنه بگويند مردمان،

  در گوش هم حكايت عشق مدام! ما.

   “هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق

  ثبت است در جريده عالم دوام ما”




:: بازدید از این مطلب : 310
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 25 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


 

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

 به سفیدی چشمایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشمهای من نگاه کن

پلک اگر فرو بندم

 جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

 

چشمان من

 

در آخرین سفرم

در آئینه بجز دو بیکرانه کران

بجز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام

کجا

 ندیده ای مرا؟



:: بازدید از این مطلب : 330
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 24 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

"حذر از عشق؟" ندانم

نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

 


 

بی تو اما

 

 

 

   به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

 



:: بازدید از این مطلب : 344
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 17 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


 

چشمهایت همه چیز من است ...

وبوته ی خیس چشمانت در نگاهم ریشه دواند و من افریده شدم . میان فاصله ی غمگین چشمانمان ... .

 

و تو برای من عزیز ترین خواهی بود ؛

و خواهم نوشت از شب خاموش چشمانت و آواز حزن انگیز نگاهت را زیر لب زمزمه خواهم کرد .

 

و تو برای من عاشقانه ترین خواهی بود ؛

آیه ی تاریکی مردمکهایت را بدرقه ی راهم خواهم کرد و راه روشن چشمهایت را خواهم پیمود و در آنسوی پلکهای مهربان اما مغرور تو ادامه خواهم داد تا بینهایتی سرخ . و چشمهای مضطرب من از نگاه ثابت تو می گریزند .

 

و تو برای من مقدس ترین خواهی بود ؛

شبها ترسم را پناه می برم به نگاه امن تو و با تمام وجود در کنج تاریکی غلیظ چشمانت کز می کنم تنهاییم را . پی خواهم برد روزی دلیل روشن چشمان جادوئیت را برای همیشه . و پنجره ی باز چشمانت حقیقتی است که دلیل همه چیز می تواند باشد . تولد ، تکامل و غرور در چشمان توست . و نگاه بی تفاوت پر است از فکرها و حرفها و صداها و ... .

 

و تو برای من همیشه ترین خواهی بود ؛

که اگر روزی ناخواسته از حقیقت چشمانت دور بمانم یک شب تو را باز خواهم یافت ؛ با همین چشمان عاشق ؛در خیابانهای خیس پاییزی رنگارنگ .

یک لحظه مرا باور کن تا شکوفه دهد شاخه ی سیب و اشکم ستاره شود در افسانه ی شب چشمان تو .

و من آنطرف تر از مردمک هایت دنیایی ساخته ام از نگاه و از اشک . شاید سهم من از چشمانت ته مانده ی نگاهی خواهد بود که بارها در آینه تو را نگریسته و مرا گریسته است . و روزی که از چشمانت افتادم و فریاد زدی برو و خواستی نبودنم را من سخت تر از همیشه فرو ریختم ... .

 



:: بازدید از این مطلب : 339
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 17 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

به یاد شاملو

گریه اکنون صفتی ابتر است
چرا که به تنهایی گویای خون تشنگی نیست
تحمیق و گرانجانی را افاده نمیکند
نه مفت خارگی را
نه خودبارگی را
تاریخ ادیب نیست
لغت نامه ها را اما
اصلاح می کند


:: بازدید از این مطلب : 752
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 3 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غره نشوی. و نیز آرزومندم مفید فایده باشی. نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند، چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی، چراکه هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک قناری گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی، هرچند خرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مال من است.» فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان، باز هم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید.



:: بازدید از این مطلب : 416
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 23 / 4 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20
   کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
 من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمم ریخت.
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
 
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،
 اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده


نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.


از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.


اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم


وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند


یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،


یکیشون داد زد:


ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
سوار شده بود


 



:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 8 / 4 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 زماني‌ كه بچه بوديم، باغ انار بزرگی داشتيم كه ما بچه ها خيلی دوست داشتيم، تابستونا كه گرماي شهر طاقت فرسا ميشد، براي چند هفته اي كوچ ميكرديم به اين باغ خوش آب و هوا كه حدوداً ۳۰ كيلومتري با شهر فاصله داشت، اكثراً فاميل هاي نزديك هم براي چند روزي ميومدن و با بچه هاشون، در اين باغ مهمون ما بودن، روزهاي بسيار خوش و خاطره انگيزي ما در اين باغ گذرونديم اما خاطره اي كه میخوام براتون تعريف كنم، شايد زياد خاطره خوشی نيست اما درس بزرگی شد براي من در زندگيم!
 تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، ۸-۹ سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم!
بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!
 بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!
 غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم، بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
 پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، سيلی محكمي زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال كنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!
 كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی، علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بيرون كه برم تو باغ پيش بچه هاي ديگه، ديدم علی اصغر سرشو انداخته پايين و واستاده پشت در، كيسه اي تو دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! كيسه رو بردم پيش بابا، بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود……



:: بازدید از این مطلب : 519
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 19 / 3 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

 

رفیق من سنگ صبور غمهام              به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم             چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دلزده از لیلیا                        خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی                    پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور                        خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست                       موندی و راه چاره نیست
 
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
 
تنهای بی سنگ صبور                      خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست                    موندی و راه چاره نیست
اگر بیای همونجوری که بودی            کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده               هر کی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه                   هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشقو امید          همیشه محتاجه به نور خورشید
تنهای بی سنگ صبور                        خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست                      موندی و راه چاره نیست
 
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
 
تنهای بی سنگ صبور                            خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست                          موندی و راه چاره نیست
 


:: بازدید از این مطلب : 241
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 9 / 3 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

بی وضو در کوچه لیلا نشست
 
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
 
سجده ای زد بر لب درگاه او
 پُر ز لیلا شد دل پر آه او
 
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
 
جام لیلا را به دستم داده ای
 وندر این بازی شکستم داده ای
 
نیشتر عشقش به جانم می زنی
 دردم از لیلاست آنم می زنی
 
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
 من که مجنونم تو مجنونم نکن
 
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
 
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
 
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
 
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
 
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
 
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
 
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
 
مطمئن بودم به من سر می زنی
 در حریم خانه ام در می زنی
 
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
 
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم


:: بازدید از این مطلب : 298
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 3 / 3 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

قبر مرا نيم متر کمتر عميق کنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌هاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشت‌نگاري قرار دهيد.

به پزشک قانوني بگوييد روح مرا کالبدشکافي کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاري کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب کيدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسايي مرا لاي کفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!

مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.

روي تابوت و کفن من بنويسيد: اين عاقبت کسي است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنيد!

کساني که زير تابوت مرا مي‌گيرند، بايد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهيد.

گواهينامه رانندگيم را به يک آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنيد تا همه به گريه بيفتند.

از اينکه نمي‌توانم در مجلس ختم خودم حضور يابم قبلا پوزش مي طلبم.

 



:: بازدید از این مطلب : 305
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 28 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

 
من زمان زيادي در سيرک زيسته ام
وهميشه وهر لحظه براي بند بازان روي ريسمان لرزنده نگران بودم.
اما اين حقيقت را بگويم که مردم بر روي زمين استوارو گسترده
بيشتر از بند بازاني که روي ريسمان لرزنده هستند سقوط مي کنند.
اما اگر روزي دل به مردي آفتابگونه بستي

با او يکدل باش وبراستي او را دوست بدار



:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 26 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه‌ی مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند، دلی را که در او جاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریار از سر کوی سهی‌بالایان
این چه راهیست که با عالم بالا داری



:: بازدید از این مطلب : 428
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 21 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

Hello?
Is there anybody in there?
Just nod if you can hear me.
Is there anyone home?
Come on, Come on, Come on, now,
I hear you're feeling down.
Well, I can ease your pain
Get you on your feet again.
Relax.
I'll need some information first.
Just the basic facts.
Can you show me where it hurts?

There is no pain you are receding
A distant ship's smoke on the horizon.
You are only coming through in waves.
Your lips move but I can't hear what you're saying.
When I was a child I had a FEVER My hands felt just like two balloons.
Now I've got that feeling once again
I can't explain, you would not understand
This is not how I am.

I have become comfortably numb.
(solo)
I have become comfortably numb.

O.K.
Just a little pin prick.
There'll be no more aaaaaaaaah!
But you may feel a little sick.
Can you stand up?
I do believe it's working, good.
That'll keep you going through the show
Come on it's time to go.

There is no pain you are receding
A distant ship's smoke on the horizon.
You are only coming through in waves.
Your lips move but I can't hear what you're saying.
When I was a child
I caught a fleeting glimpse
Out of the corner of my eye.
I turned to look but it was gone
I cannot put my finger on it now
The child is grown,
The dream is gone.
but I have become comfortably numb.

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 553
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 8 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

ترانه ها به اتاقت می رسند
فقط تماس لطیفشان را حس کن!
وقتی که همه امیدها از کف رفته
ترانه های غم انگیز حرفهای زیادی دارند

اگر کس دیگری برای نوشتن ترانه رنج می برد
وقتی که هر واژه به تنهایی معنایی دارد
پس شنیدن این آهنگ ها آسان تر است
گیرائی در مصرعی است که
در آخر به گوش تو می رسد 

 

 

                                  



:: بازدید از این مطلب : 387
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 8 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

گریه نمی کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو به هم می زنه
مرد برای هضم دلتنگی هاش
گریه نمی کنه ، قدم می زنه
گریه نمی کنم ، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست ، نه اینکه شادم
یک اتفاق نصفه نیمه ام که ، یهو میون زندگی افتادم
یک ماجرای تلخ ناگزیرم
یک کهکشونم ولی بی ستاره
یک قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره
اگر یکی باشه من رو بفهمه
براش غرورم رو به هم می زنم
گریه که سهله ، زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم می زنم
گریه نمی کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو به هم می زنه
مرد برای هضم دلتنگی هاش
گریه نمی کنه ، قدم می زنه
گریه نمی کنم ، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست ، نه اینکه شادم
یک اتفاق نصفه نیمه ام که ، یهو میون زندگی افتادم


 



:: بازدید از این مطلب : 407
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 7 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

قدیما میگفتن آدم یه بار به دنیا میاد و یه بار هم می میره اما من روزی 1000 بار مردن رو تجربه کردم . باور نمی کنین؟ خوب الان دلیلشو براتون میگم.

وقتی قلب ادم مرده باشه دیگه زندگی و زنده بودن ارزشی نداره و با مردن فرقی نمیکنه و فقط اسم زندگی رو یدک می کشه.

وقتی همه اون چیزائی که فکر می کردی ارزشمند هستن  جلوی چشمات رنگ می بازن ، وقتی کسی که میگفت و می نوشت دوستت داره  خیلی بی تفاوت از کنارت میگذره، وقتی که احساس کنی سالها برای به دست اوردن کسی تلاش کردی که خیلی نسبت به عشقت بی تفاوته ، وقتی قلبت برای کسی تپید که ارزش عشقتو نشناخت و فقط به چشم یه بازیچه بهت نگاه می کنه  اروم اروم احساس می کنی اون همه محبت سرشار قلبت تبدیل به کینه شده . اون وقته که قلبت میشگنه ولی غرورت اجازه نمیده صدای شکستنشو کسی بشنوه ، مبادا که ترک بر دارد چینی نازک تنهائی من !!!!!!!!

پس با مردن خیلی هم فرقی نمی کنه.نمیتونی بگی زنده هستی چون قلبت دیگه برای کسی نمیتپه.نمیتونی فریاد بزنی چون کسی دیگه صداتو نمیشنوه.نمیتونی سفره دلتو برای کسی باز کنی چون هرکی صدای  دلنوازشو بشنوه برای جبران پلشتی خودش با تمسخر صداتو تو گلو خفه می کنه

من هم به تکرار غم نیما دوباره باز می گویم

کجای این شب تیره بیاویزم غبای ژنده خود را ............

     اخرین دست نوشته از مرحوم سیامک که عشقی پاک را قربانی رفاقت کرد و   خود نیز در راه این عشق جان داد

  در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن  

  من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود 



:: بازدید از این مطلب : 453
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 4 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

1)رشتیه خرج زایمان زنش زیاد میشه میاد تو محل داد میزنه :آهای نامردا  بیایین دونگتونو بدین

2)ترکه تابستون پتو میندازه روی خودش میگن مگه خری ؟ میگه  مگه از زیر پتو معلومه ؟

3)به لره میگن : چرا با شلوار ورزشی اومدی مسجد ؟  میگه آخه مسابقه قرآن دارم

4)رشتیه میره خونه میبینه یکی پیش زنشه میگه تو کی هستی میگه من خلبانم اینجا سقوط کردم . رشتیه میگه ریدم تواین ارتش جمهوری اسلامی دیروز هم دو تا غواص تو حموم بودند.

5) لر چیست ؟ موجودیست که در برابر فهمیدن مقاومت میکند

6)و اذا تولدی واحده ترکنا هناکه اخنده النیم الساعه  :  همانا ما اولین ترکی را که آفریدیم خودمان هم نیم ساعت خندیدیم

7)در اثر زلزله ای  شدید در لرستان 13 نفر زخمی  و در اثر تقسیم چادر 552 نفر کشته شدند

8)سه نفر مردند خدا گفت : اولی بره بهشت دومی بره جهنم سومی بره طویله. پرسیدند چرا؟ خدا گفت اولی زن داشت دنیا براش جهنم بود بره بهشت دومی مجرد بود دنیا براش بهشت بود بره جهنم . سومی زنش مرده بود مردیکه خر رفت دوباره زن گرفت بره طویله...

به ترکه میگن جمله "دلم هواتو کرده" را به انگلیسی ترجمه کن ، میگه

My Heart Fucked your Air

 



:: بازدید از این مطلب : 449
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 4 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

سال آینده که سال ببر است

سال ترکیب فشار و صبر است

سال آینده که شد سال پلنگ

سال این دولت زیبا و قشنگ

هفت سین دگرى مى باید

تا مگر رحمت حق بگشاید:

 

سین اول به سر سفره ى عید

یک سفینه است با نام امید

سین دوم که خودش تکخالى ست

سوخت هسته اى جنجالى ست

سین سوم که به سینى باشد

نام آن سیب زمینى باشد

سین چارم سفر استانى ست

آن سفرها که خودت مى دانى ست

سین پنجم که درون سطل است

بى شک و شبهه سهام عدل است

سین بعدى ششمین سین باشد

سهمیه بندى بنزین باشد

سین آخر که خوراک هالو ست

سین ساندیس هلو آلبالو ست



:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 1 / 2 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

در پيش هم نهادم وسنجيدم طبع زن و طبيعت دريا را

چون هر دو را به چشم خرد ديدم كم يافتم تفاوت  آنهارا

درياست پر مخاطره و زن هم

اين را تو درك كرده اي ومن هم

دريا چو تند باد بر آمد تيزاز او رميد موج وعنان بگسست

در پيش تند باد حوادث نيز زن ميدهد عنان و شكيب از دست

اري بهر تصادف نامطلوب

دريا كند تلاطم و زن آشوب

دريا ز خشم كف به لب آورده بر روي بحر در شب طوفاني

چون موي درهميست كه مي ريزد بر روي زن بروز پريشاني

آري ؛ رخ زنست ورخ دريا

همچو رخ دو وحشي؛ وحشتزا

دريا همان دقيقه كه آرام است ؛ چيند زمينه از پي طوفاني

زن درآن زمان كه تو را رام است ؛جويد بهانه از پي طغياني

چيزي كه اعتماد بر او بيجاست

مهر زن  و ملايمت  درياسـت

دريا به روي صاف و درخشانش؛در كام خود فرو بردت آخر

زن با تبسم  لب  خندانش  ؛  از بيخ  و بن  برآوردت  آخر

درياي خنده زن چو زني خندان

دل را دهد فريب كه گيرد جان

دريا كه بوسه زد به لب ساحل ؛كم كم شكست سخره ساحل را

زن هم به بوسه از تو ربايد دل؛تا رفته رفته بشكند اين دل را

زآن بوسه ناگزير بود ساحـل

زين بوسه نيز چاره ندارد دل

آن موج حسن كه بر درياست ؛بر جاي پايدار نمي ماند

وآن موج حسن كان به رخ زنهاست ؛ پيوسته برقرارنمي ماند

موج استوار نيست به جاي خويش

مانند زن به عهـد و وفاي خويش

زآن كوه به تيغ موج تلف گشته ؛درياي تيره دل چه خبر دارد

وآن كو بتير عشق هدف گشته ؛آهش به قلب زن چه اثر دارد

درياست در مقام عمل چون زن

نه دوست مي شناسد و نه دشمن

دريا همينكه دل به هوا در داد؛لغزيد پاي موج به هم چون مست

زن هم چو در هوا و هوس افتاد ؛ پايش به لغزش آمد و رفت از دست

از يك نسيم ؛موج خورد صد پيچ

زن هم به پيچ وتاب فتد از هيچ

دريا بر آن چو نور بتابد ماه؛از جذر و مد؛ دلش به تكان آيد

در زن فروغ مهر چو يابد راه؛قـلبـش زعشق در هيجان آيد

هر دو اسير جذبه دلدارند ؛

هر دو به يك كمند گرفتارند

دريا ز شور عشق رخ ماهي؛ هم بي قرار گشته و هم مجنون

زن نيز بهر چهره دلخواهي؛ گردد دلش؛چونان دل دريا خون

دريا اگر كه عشق نمي ورزد

قلبش چو قلب زن زچه مي لرزد

ابري گر از كنار دريا زاد ؛آهي هم از گلوي زني زايد

باران گر اعتبار به دريا داد؛اشكي هم اعتبار زن افزايد

بيني  ز موج  بر رخ  دريــا  چيـن

چون موج غم به روي زني غمگين

امواج هر زمان به سر دريا؛باهم پي شكستن هم تازند

در هر محيط جمع هم زنها ؛در كار هم شكست در اندازند

زن را شكست زن طرب افزايد

موج از شكست موج به رقص آيد

زآنجا كه قلب زن چو دل درياست؛دلداده را به رنج در اندازد

در قلب زن هرانكه مقامي خواست ؛دل را دلاورانه به دريا زد

شد غرق تا به قيمت جان دريافت

آنجا نمي توان دُر و گوهر يافت

دريا هراس دارد و لرزان است؛  كالوده دامنش به جنايتهاست

گوئي زنيست زشت كه ترسانست؛كز زشتيش كنند حكايتها

اري ز ننگ ؛ در طپش آيد دل

وز عيب ؛اضطراب شود حاصل

دريا و زن دو منظره زيبا؛از دور هردواند تماشايي

نزديكتر چو پيش گذاري پاي ؛گوئي كجاست آن همه زيبايي

آيد به ديده زشت چو زيبا ؛ ليك

بايد ز دور ديد ؛ نه از نزديك

 



:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 26 / 1 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک



یعنی فرد باید رشد کند و از مراحلی بگذرد تا نوبت به عاشق شدن برسد. کسی که هنوز سازگاری با همکاران ندارد، رابطه صمیمانه ای با دوستانش ندارد. افسرده و مضطراب است، تصمیم های مهمی در زندگی نگرفته یا به اجرا در نیاورده است، از این شاخه به آن شاخه می‌پرد، هدف زندگی خود را شفاف ترسیم نکرده است. و حتی در انتخاب هنجارها به انتخاب ثابتی برای وضع ظاهری ، پوشش و نحوه رفتارش نرسیده است و مردد بوده و روز به روز شکل به شکل می‌شود و هویت خود را نیافته است، مانند کودک پیش دبستانی است که برای اردو به دانشگاه رفته باشد، او هرگز نمی تواند در نقش دانشجو باشد. حتی اگر بر روی صندلی های دانشگاه بنشیند. لذا عشق پس از بلوغ عاطفی ، بلوغ اجتماعی، بلوغ فکری، بلوغ روانی و ...، پیدا می‌شود، در غیر این صورت فقط هوس خامی بیش نیست.



:: بازدید از این مطلب : 389
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 21 / 1 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 يک مرد پس از حل موفقيت آميز يک مشکل به آساني قادر است با موفقيت بيشتر مجددا بر روي مشکلات ديگر متمرکز گردد . هر مردي در ذهنش تعريفي از احساساتش دارد که اين تعريف در سايه دستيابي به اهدافي همچون قدرت ، صلاحيت و کارآيي شکل خواهد گرفت .مردان و زنان در باره موضوع شراکت در زندگي از اعتقادات متفاوتي برخوردارند ، زنان از کار کردن در کنار هم لذت مي برند ، در حاليکه مردان دفتر شخصي شان را بيشتر مي پسندند تا در آن به تنهايي بر تمامي امور کنترل داشته باشند .

-يکي از مسائلي که براي يک مرد بسيار حائز اهميت است ، پشتکار او براي رسيدن به اهدافش مي باشد . يک مرد از اينکه در امور مختلف خبره باشد به خود مي بالد ، خصوصا اينکه قادر به تعمير لوازم بوده ، بر مشکلات پيروز شود و يا بتواند ر اه حلي براي آنها بيابد. مردان از پند و اندرز گريزانند و نسبت به آن حساسيت دارند . شما مي توانيد به آرامي و با نصيحت کردن ملايم يک مرد ، او را متوجه سازيد که امکان دارد در برخي موارد خودش نداند بايد چه کاري انجام دهد و اصولا از عهده چه نوع کاري بر مي آيد .

-اصولا مردها مشکلاتشان را به تنهايي حل مي کنند و فقط از کسي کمک مي خواهند که براي حل مشکلاتشان ارزش قائل باشند .

-پذيرفتن عشق واقعي مردي که سالروز تولد همسرش و يا سالگرد ازدواجشان را از ياد برده باشد ، براي زنان بسيار دشوار است .

-يک مرد پيش از آنکه بر عيوب ديگران متمرکز گردد ، بايد از معايبش آگاه شود .

-وقتي مردي بر روي مسئله خاصي متمرکز مي گردد . تمرکز او کاملا هدفمند و کارآمد خواهد بود . همينطور امکان دارد اين توجه بتواند چشمش را بر روي نيازهاي ديگر ببندد .

-وقتي مردي به غار تنهايي اش پناه مي برد ، از ميزان فاصله اي که بين خودش و همسرش ايجاد کرده ، اطلاعي ندارد .

-اگر زني به شوهرش اجازه ندهد تا براي مدتي در خلوت خود سير کند ، احساس دلتنگي مرد براي با هم بودن از بين خواهد رفت .

-عوامل اصلي بروز استرس در يک مرد جدايي ، نارضايتي و سکوت هستند .

-بعضي معتقدند که مردان از برقراري ارتباط فقط به دنبال رابطه جسماني هستند ، اما حقيقت اين است که مردها در پي رسيدن به عشق هستند و تنها راه دستيابي به آن را برقراري روابط جسماني مي دانند .

اگر يک زن در مقابل تمايلات و نزديکي هاي شوهرش ناز و عشوه کند ، تعجب او را بر مي انگيزد ، زيرا يک مرد هميشه به دنبال فرصتي است تا بتواند همسرش را خشنود سازد .

-اگر زني در وضعيتي باشد که تمايلي به برقراري رابطه جسماني ندارد ، شوهرش احساسش را به درستي درک نمي کند و تصور مي کند که همسرش او را نپذيرفته است .

-يک زن مي تواند از طريق ارتباط با شوهرش ، بر احساسات متضادش غلبه کند و به او بگويد که از رابطه جسماني با او لذت مي برد .

هر چه يک رابطه بيشتر در عمق پيش مي رود ، علاقه و سرعت مرد در برقراري روابط نزديک بيشتر مي‌شود . دراين زمان آن مرد از خاطر برده است که دوستي را با حرکاتي آرام و مداوم شروع کرده تا توانسته همراهش را برانگيزاند .

به هر صورت مردان هميشه نيازمند دريافت عشقند و عمده ترين نيازشان نيز عشق ورزيدن است .

زماني که اين احساس درون يک مرد سر مي کشد که هيچ نوع نقش مثبتي در زندگي ندارد ، توجه به اطراف و برقراري ارتباط برايش بسيار دشوار خواهد بود و وقتي هيچ کس به او احتياج نداشته باشد ، به حرکت واداشتن او بسيار مشکل است .

هر گاه زني از شوهرش تقاضاي کمک و حمايت مي کند ، احساس قدرت بر مرد چيره مي شود . اين تقاضا مرد را تشويق مي کند تا تمامي تلاشش را در جهت بهترين بودن به کار گيرد .

مرد با فداکاري براي همسرش عشق را هر چه بيشتر احساس مي‌کند و اين احساس تفکر همسرش کاملا منحصر به فرد است را زنده مي کند .

يک مرد قادر است احساساتش را مستقيما عملي کند و وقتي زن از او سپاسگزاري مي کند، عشق مرد را به عرش خواهد رساند .

در صورتي که زني بتواند قدرداني اش را در اعمال و رفتارش متجلي سازد ، شوهرش را کاملا مجذوب خواهد کرد ، زن با سپاسگزاري نشان مي دهد که ارزش فداکاري مرد را درک کرده است .

وقتي مردي احساس کند همسرش به او اعتماد دارد ارزش خودش را درک خواهد کرد ، اگر زن به اينکه مرد مي تواند ياور و پشتيبانش باشد اعتماد کند ، به آن مرد قدرتي خواهد داد که بتواند به بهترين شرايطش دست يابد .

مردها بايد احساس کنند که وجودشان در زندگي زنها مؤثر و تاثير گذار است و هنگامي که يک زن به اقدامات مردي پاسخ مي دهد ، عشق او رو به فزوني مي گذارد .

خانمها بايد بدانند که حتما نيازهايشان را در مقابل شوهرشان بيان کنند؛ زيرا که مردها به طور غريزي ناخودآگاه خواسته هاي همسرشان را نمي شناسند .

اگر مردي احساس کند بعضي از اطرافيان به او نياز دارند، جذابتر به نظر خواهد رسيد ، اما در صورتي که مردي به ديگران نيازمند باشد ، ساکت و خاموش خواهد شد .

اگر مردي نتواند در زندگيش جلوي انجام کاري را بگيرد ، اين احساس به او دست مي دهد که اختيارش را از دست داده است . اما در صورتي که مرد بداند به راحتي قادر است هر مسئله اي را نپذيرد ، با تمايل هر چه بيشتر آن را خواهد پذيرفت .

اگر مردي را سرزنش کنيد و با صداي بلند با او حرف بزنيد ، تنها چيزي که آن مرد مي شنود ، سخناني در باره عدم توانايي اش در به انجام رساندن امور است و همين موضوع را سبب شکست خود در برابر همسرش مي‌داند.

آقايان فقط از اين نکته شکايت دارند که چرا درخواستهاي همسرشان را مد نظر قرار داده اند .

مردها فکر مي کنند کارهاي کوچکي که انجام مي دهند در برابر کارهاي بزرگي که انجام داده اند ، براي زنان از ارزش و اهميتي برخوردار نيست .

آقايان بطور ذاتي مايلند تمامي انرژيهاي دروني شان را فقط بر روي يک مسئله بزرگ متمرکز کنند و اهميت مسائل کوچک را ناديده بگيرند .

بيشترين گله رنان نسبت به مردان در اين است که مردها به حرفهايشان گوش نمي سپارند .

مرد فکر مي کند زن با حرف زدن فقط به دنبال پيدا کردن راه حلي براي حل مشکلاتش مي گردد ، اما در واقع زن در پي همدردي است .

مرد پيش از حرف زدن ، ابتدا فکر مي کند که بر زبان جاري ساختن کداميک از احساساتش برايش سودمند است و بعد شروع به صحبت مي کند .

زماني که نيازهاي عاطفي يک مرد برآورده مي شوند ، او قادر است به آساني با تفاوتها و مخالفتهاي اطرافيان کنار بيايد .

اگر نيازهاي عاشقانه مردي مورد توجه و احترام قرار نگيرد ، او به طور غريزي شمشيرش را از فلاف بيرون مي کشد و تمام توجهش را بر اين نکته متمرکز مي کند که حق با اوست .

زن هرگز در مواقع شکست مرد نبايد از او انتقاد کند .

اگر خانمها از احساس مسئوليت در باره اشتباهات آقايان دست بردارند ، آنها با آزادي بيشتري خودشان را تغيير خواهند داد .

براي اينکه مردي مورد تاييد خودش قرار گيرد ، بايد عشق همسرش را به صورتي قابل پذيرش احساس کند. در غير اينصورت مرد به حالت تدافعي اش ادامه داده و رفتارهاي مشابهي را آغاز خواهد کرد



:: بازدید از این مطلب : 404
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 19 / 1 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

اشک من پیرهنتــو تــر کرده!

 

همه جــــا عطــــــــر تو پیچیده ولـی،

 

دل دیگــــــــــــــه غربت و بـــــــــــــاور کرده! 

 

 

مثل اون پرنده شکستـه بـــال،

 

دل من بعد تــــــــو بی لونــــه شده؛ 

 

با تو بی قــــــراره و بی تو بی قــــــــــــراره؛ 

 

دل من راس راســی دیوونـــــــــــــــــــــــه شده !

 

 

امشبـم میـون این خاطـره های سردم،

 

بی رمق، دنبال اون حادثـــــــــه ای میگردم؛

 

که نفهمیدم و کِی کجــــــا تـــــــــــو رو ازم گرفت!؟ 

 

دست تــــو جــــــــــدا شد و نگاهتــــــــــو گُـــــــــم کردم

 

 

چرا باید وقتی خونـه دلت متروکـه،

 

واسه در زدن بازم دنبال یک بهونــه گشت؟

 

 وقتی راه نداره چشمــــام، به حریــــــــــم قلب تو

 

چــــــه جوری میشه پی یــه فرصت دوبـــــــاره گشت!؟

 

 

اشک من پیرهنتـــــــــــــــــــــــو تـــــــــــر کرده!

 

همه جا عطـــــــــــــر تو پیچیــــــــده ولــــــــــی،

 

دل دیگــــــــــــــــــــه غربت و باور کـــــــــــــــــرده



:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 17 / 1 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

گفتی شتابِ رفتن من از برای توست   آهسته تر برو که دلم زیر پای توست   با قهر می گریزی و گویا که غافلی    آرام سایه ای همه جا در قفای توست   ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی    رفتی،بسوز اینهمه آتش سزای توست
 جستم از دام به دام آر گرفتار دگر   من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر    شد طبیب من ِبیمار مسیحا نفسی    تو برو بهر علاج دل بیمار دگر 
روم به جای دگر دل دهم به یار دگر  هوای یار دگر دارم و دیارِ دگر   به دیگری دهم این دل که خوار کرده توست   چراکه عاشق نو، دارد اعتبار دگر   خبر دهید به صیادِ ما، که ما رفتیم   به فکر صید دگر باشدو شکار دگر
!
        



:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 17 / 1 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد